معنی سن فرناندو

حل جدول

سن فرناندو

کلیسایی در شهر سن آنتونیوی تگزاس آمریکا


فرناندو یورنته

از بازیکنان تیم یوونتوس

لغت نامه دهخدا

سان فرناندو

سان فرناندو. [ف ِ دُ] (اِخ) شهری است از اسپانیا (ایالت قادس). دارای 41200 تن سکنه است. بندر و محل قورخانه و کارخانه و انبار اسلحه سازی مؤسسات بحری است.


سن

سن. [س ِن ن] (ع اِ) دندان. || سال. (منتهی الارب). || عمر. مدت عمر. زندگانی. هنگام از عمر. (ناظم الاطباء). عمر. (منتهی الارب). سال و عمر. مؤنث است در مردم باشد یا غیر آن. ج، اسنان. (آنندراج). || گاو دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). گاو نر. (مهذب الاسماء). || تیزی مهره ٔ پشت. || جای تراش از قلم. || زبان قلم. || شاخ. || دانه از سیر. || دندانه ٔ راسن. || اکل شدید. (منتهی الارب) (آنندراج).
- سن بلوغ، هنگامی که شخص مکلف شود و به تکلیف رسد. (ناظم الاطباء).
- سن تمیز، هنگامی که شخص شاعر شود و خوب و بد را بشناسد.
- سن رشد، سن قانونی. بلوغ سن.
- سن شباب، جوانی. (ناظم الاطباء).
- سن شیخوخت، پیری. (ناظم الاطباء).
- سن قانونی، سال و مدت عمری که پس از آن قانون اجازه میدهد کلیه ٔ معاملات را شخصاً انجام دهد.
- سن و سال، عمر و زندگانی. (ناظم الاطباء).

سن. [س ِ] (اِ) حشره ای است که رطوبت ساق خوشه های گندم و جو بمکد و آنرا خشک یا نزار کند. (یادداشت مؤلف).

سن. [س َن ن] (ع مص) تیز کردن کارد را بفسان. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی). || نصب کردن سنان به نیزه. || مالیدن دندان را به سواک. || سخت راندن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). || ظاهر کردن و آشکارا کردن کاری را. || سفال گردانیدن گل. || سنان زدن یا بدان گزیدن یا شکستن دندان او را. || خوابانیدن و برجستن بر آن. || گذاشتن شتران را در چراگاه. || نیکو کردن سیاست و تیمار کسی را. || تصویر آن چیز کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || سن علیه الدرع او الماء؛ ریخت آن را بر آن. (منتهی الارب). || زره به خویشتن فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). || رفتن در آن راه. || آرزومند طعام کردن کسی را چیزی. || ریختن خاک بر زمین. || بلند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن. (المصادر زوزنی). || آب بر روی ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج).

سن. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ جراحی. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و ساکنین از طایفه ٔ آل ابوکرو می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

سن. [س َ] (اِ) رستنی باشد که بر درختها پیچد و به عربی عشقه خوانند. (برهان) (آنندراج). عشقه بود که بر درخت پیچد. (لغت فرس اسدی) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || سان که مثل و مانند و رسم و عادت و طرز و روش باشد. || سنان. نیزه. (برهان) (آنندراج).

سن. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان قصبه ٔنصار بخش قصبه ٔ معمره ٔ شهرستان آبادان. دارای 350 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و لوله کشی خسروآباد. محصول آنجا حنا، مختصری انگور و خرما. شغل اهالی آنجا زراعت، ماهیگیری، حصیربافی و گلاب گیری است. ساکنین از طایفه ٔ نصار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

گویش مازندرانی

سن

سال سن

فرهنگ عمید

سن

عشقه، گیاهی که بر درخت می‌پیچد: هست بر خواجه پیخته زفتن / راست چون بر درخت پیچید سن (رودکی: ۵۰۵)،

مدتی که از عمر انسان یا جاندار دیگر گذشته باشد، مدت عمر و زندگانی،
* سن بلوغ: سنی که دختر یا پسر به رشد طبیعی برسد، حد رشد یا بلوغ دختر در دین اسلام نه‌سالگی و پسر چهارده سالگی است،
* سنِ تمییز: سنی که وقتی انسان به آن برسد نفع و ضرر خود را می‌شناسد،

فرهنگ فارسی هوشیار

سن سن

ترکی تویی خ تویی ک تو هستی

سخن بزرگان

فرناندو پسوا

آزادی، فرصتی برای گوشه گیری است؛ تو اگر بتوانی خودت را از انسانها جدا کنی، آزادی.

مرده می تواند بدریخت باشد، اما نیرومندتر است، چرا که مرگ، او را آزاد کرده است.

پول، زیبا است، چون به معنای آزادی است.

زندگی یعنی جوراب بافی به قصد هم نوعی. اما در کنارش افکار آزاد است و همه ی شاهزاده های جادو شده می توانند بروند و در پارک های خودشان قدم بزنند. همزمان میل عاج بافتنی از قسمت انتهایی دوباره و دوباره فرو می رود... فاصله.... و دیگر هیچ....

کسی که هرگز تحت فشار نزیسته باشد، آزادی را لمس نمی کند.

تمدن، تربیت نهفته در طبیعت است.

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

هر یک از ما جامعه ای کامل است.

تنها آنچه که ما در خیال اش به سر می بریم، به راستی خودمان هستیم و هر آن چه باقی می ماند، چون به حقیقت پیوسته است، به جهان و مردمان بستگی دارد.

هر کس اطمینان به دست آورد که همنوعان اش او را ارزشمند می شمارند، هراسی از آنها به دل راه نمی دهد.

کسی که خود را بزرگ می پندارد، اعتماد چندانی ندارد که همنوعانش او را بزرگ شمارند. او می ترسد نظری که درباره ی خود دارد با نظرهایی ترکیب شود که همنوعان اش نسبت به او دارند.

خوشا به سعادت کسی که نمی اندیشد، چرا که او بر مبنای غریزه و به پاس تعریف روشن اندام خود، آن را عملی می سازد؛ چیزی که همه ی ما باید از بیراهه ها و در نتیجه ی تعریفی ورای اندام یا جامعه عملی سازیم.

ریاضی دان های بزرگی وجود دارند که در تمرین جمع ساده اشتباه می کنند. این رفتار دلیل بر بی دقتی است و برای هر کسی می تواند پیش بیاید.

بسیاری از مردم از اینکه نمی توانند بگویند چه می بینند و چه می اندیشند ناخوش می شوند.

هیچ چیز روشن تر از این واقعیت، فقر اندیشه را بروز نمی دهد که انسان بتواند به حساب دیگران با فراست [=با فهم و درک] باشد.

اگر مردم بستایند، بهتر از آن چه احساس می کنند، تاثیر می گذارد، چرا که در ستایش، خویشتن را فراموش می کنند.

هر کس که در جمع مردم عادی نباشد، فرمانروا است.

زندگی مان را چنان سامان دهیم که برای همنوعان خود اسرارآمیز جلوه کند، به گونه ای که اگر کسی ما را بهتر از همه می شناسد، چون سایرین از نزدیک ترین فاصله نشناسد.

این قاعده ی زندگی است که می توانیم از همه ی مردم بیاموزیم و باید بیاموزیم.

و همه ی ما، انسانها، خانه ها، سنگها، پوستر ها و آسمان مجموعه بزرگی از دوستانیم که در جستجوی جدل با کلمات در حرکت جمعی بزرگ سرنوشت ایم.

برخی برده به دنیا می آیند، دیگران برده می شوند و باز عده ای به سوی برده داری جذب می شوند.

تعریف کردن یعنی اقرار [= گواهی]، چیزی که دیگران دوست دارند بشنوند چیزی نیست که دیگران بگویند و آنها تعریف کنند.

وقتی سنگی را از زمین برمی داری، مردم زیر صخره های انتزاعی بزرگ آسمان نامفهوم آبی مثل سوسک درهم می لولند.

هر انسان امروزی که تندیس اخلاقی و چارچوب فکری اش عقب مانده یا بدوی نباشد، عاشق می شود.

مطالعه ی روزنامه از نقطه نظر زیبایی شناسی، چه بسا اخلاقی هم همیشه پر دردسر است، حتا برای کسی که اندکی عذاب وجدان اخلاقی را بشناسد پر دردسر است.

ما هرچه درباره ی چیزی که اراده به دانستن اش را داریم بالاتر برویم، به همان نسبت از چیزی که می دانیم نزول می کنیم.

رویای من از قدرت اراده ام آغاز شد.

درایت [دانایی] را جایگزین قابلیت کردن، شکستن رابطه ی میان اراده و احساس و دلبستگی نداشتن نسبت به همه ی رفتارهای زندگی مادی، چیزهایی هستند که انسان اگر بدان ها دست یازد، ارزشمندتر از خود زندگی است.

بهترین ویژگی در زندگی روزمره، نیروی محرکه ای است که به عمل منتهی می شود، یعنی اراده ی راسخ.

مردان بزرگ اهل عمل، قدیسان، نه با بخشی از احساس شان که با کل شان رفتار می کنند.

زن سرچشمه ی خوبی برای رویاهاست. هرگز او را لمس مکن!

رویاها همواره رویا می مانند. پس نیازی نیست که لمس شان کنی. اگر رویای خود را لمس کنی خواهد مرد.

من به استادهایی که حتا نمی توانند ناظم مدرسه شوند بدبین هستم.

گاهی وقت ها به نظرم می رسد همه چیز نادرست است و زمان فقط فضایی است برای اشتباه گرفتن آرامش؛ چیزی که برای زمان ناشناخته است.

بین زندگی انسان و حیوانات هیچ تفاوتی وجود ندارد جز در شکل و شیوه ای که اشتباه می کند یا خودش را باز نمی شناسد.

هنر ما را به گونه ای رویایی از درد هستی رها می سازد.

همه چیز هیچ است، درد ما هم همین طور.

نه رنج انسانی بی نهایت است و نه رنج ما ارزش برتری از خود رنج را دارد که باید تاب آوریم.

ما آن که می پنداریم نیستیم و زندگی، زودگذر و اندوهگین است.

رنج های مشترک در پیوند با ما هستند و حقیر اند، چون رنج ها حقیر اند.

چیزی که به تندی رشد نکند، در زیر وجود پیشامد گونه ی اندیشه ی ما رنج می برد.

به درد نخورها و بی اهمیت ها فضای بینابینی فروتنانه میانه ای در زندگی حقیقی ما می گشایند.

اندوه تلاش گران سخت کوش بدترین نوع اندوه است.

اثری را آفریدن و پس از پایان، بد شمردن، از رنج های روان است؛ به ویژه اگر شخص بپذیرد که این بهترین اثری بود که می توانست بیافریند.

هیچ چیز روشن تر از این واقعیت، فقر اندیشه را بروز نمی دهد که انسان بتواند به حساب دیگران با فراست [با فهم و درک] باشد.

هرگز برای نقص اندیشه همدردی وجود ندارد.

من اغلب نادانسته به همه چیز شک می کنم، اغلب در جست و جوی خط مستقیمی هستم که با هستی من برابری کند و آن را مستقیم در اندیشه و آرمانم درک کنم، فاصله های کمتر کوتاه میان دو نقطه.

سپاسگزاریم، اگر انسان های اندیشه مندی شویم.

زندگی یک حالت فکری است و همه چیزهایی که انجام می دهیم یا می اندیشیم، برای ما به نسبتی که معتبر می پنداریم، معتبر است.

زندگی یعنی چیزی از خود ندانستن، از خود کم دانستن، یعنی اندیشیدن، به خود آگاه بودن، آن هم ناگهانی مثل این لحظه ی آرام، یعنی یکباره مفهوم وحدت درون و واژه ی جادویی روان را یافتن.

خشنود بودن نسبت به هر آنچه انسان دریافت می کند، شیوه ی تفکر بردگان است.

چه دردناک است همه چیز، وقتی به مثابه ی انسانی آگاه غرق در تفکر می شویم و به عنوان موجودی اندیشه ور دوباره ادراک در وجودمان گسترش می یابد، به گونه ای که در می یابیم، می دانیم!

تنها اندیشه می تواند بدون آسیب به شناخت واقعیت نایل آید.

به هر میزان که زندگی با انسان میانه، سخت و بی ملاحظه برخورد کند، انسان این نیک بختی را دارد که مجبور نیست مدام زندگی را با اندیشیدن سپری کند.

برای رسیدن به حقیقت با کمبود ارقامی مواجه هستیم که برای این مهم کفایت می کرد و رویکرد فکری چیزی است که همواره این ارقام را تکمیل می کند.

آینه ای وجود ندارد که بتواند ما را به خود ما به هیات موجودی خارجی نشان دهد، چرا که آینه ای نیست که بتواند ما را از درونمان بیرون بکشد. پس روانی دیگر و نظمی دیگر برای نگریستن و اندیشیدن دیگر لازم است.

آرزوی ما شبیه بیچاره ی تنگدستی است که فکر می کند در آسمان، زمین وجود دارد.

اینکه زندگی، دردناک یا اندیشیدن به زندگی، دردناک است، نادرست است.

انسان از اندیشیدن و حس کردن چیزی درک نمی کند.

اندیشه کردن یعنی ویرانی؛ خود جریان اندیشیدن، اندیشه را متهم می سازد، چرا که اندیشه تجزیه شده است.

اگر هر کسی فقط فکر کند که برای پیروزی به چه چیز نیاز دارد، پیروز می شود.

اگر قلب توان تفکر می داشت از تپیدن باز می ایستاد.

اگر انسان از نظر فکری از چیزی می زید که وجود خارجی ندارد و نخواهد داشت، در نهایت هرگز نمی تواند تصور کند که چه چیزهایی وجود دارند.

هیچ کس نمی تواند شاه جهان باشد، این یک رویا است و هر یک از ما که به درستی خود را بشناسد، می خواهد شاه جهان باشد.

هیچ چیز حقیقی در زندگی وجود ندارد تا از این رو حقیقی باشد که آن را انسان خوب ستوده است.

هنر عبارت از این است که فرصت دهیم تا سایر انسانها آنچه را که ما احساس می کنیم، احساس کنند، آنها را از خودشان رها سازیم و برای این رهایی خاص شخصیت خودمان را به آنها پیشنهاد کنیم.

همین که انسان کاملاً دور دنیا را بگردد و به همان دریاچه ی مرغابی که از آنجا راه افتاده برسد، آنجا انتهای جهان است؛ در حقیقت، انتهای جهان مثل ابتدای جهان است.

همیشه خشونت به هر شکل ممکن برای من شکل نابخردانه ای از نادانی انسان ها بوده است.

همیشه انسان حلزونی بهتر است، چرا که عشق می ورزد و بی خبر است.

همه ی چیزهایی که از دید ما ناپدید می شوند، در درون ما هم ناپدید می شوند.

همه ی انسان های کم قابلیت آرزو می کنند که شخصیت برتر و انسان مُهلک [نیست کننده] بشوند.

همه چیز بشریت است و بشریت همواره یکسان، تغییرپذیر اما اصلاح ناپذیر، در حال نوسان، اما ناتوان از پیشرفت.

همه چیز از بیرون می آید و حتا روان انسان هم شاید چیزی جز تابش خورشید نیست که می درخشد و در زمین دربند شده؛ زمینی که سطح آن انباشته از کثافتی است که اندام ما است.

هرگونه تغییر در برنامه ی روزمره، روح انسان را آکنده از شادابی می کند.

هرگز کسی را سراغ نداشتم که بتوانم «سرمشق» صدایش بزنم.

هرچه در ما وجود دارد پیشامد گونه و فریبکارانه است و بلندایی که در درونمان داریم، در درونمان نداریم؛ ما در بلندی ها، بلندتر از بلندای خودمان نیستیم.

هر کسی خود را در رویا برای لحظه ای سر کرده ی ارتش می پندارد که از نفربَرها گریخته است.

هر کس هستی خود را یکنواخت اداره کند خردمند است. چه در آن صورت هر حادثه ی کوچکی از برکت معجزه بر خوردار می شود.

هر کس غرور خود را دارد و غرور هر کس او را به فراموشی می سپرد، چرا که کس دیگری با همان روان وجود دارد.

هر غروب خورشید، غروب خورشید است؛ ضرورتی وجود ندارد که انسان غروب خورشید را در قسطنطنیه تماشا کند. اگر رهایی در درونم نباشد در هیچ جای دیگری هم نیست.

وقتی می نویسم دردم را فراموش می کنم، مانند کسی که پیش از بهبود بیماری بتواند بهتر نفس بکشد.

نجیب زاده کسی است که هیچ وقت فراموش نمی کند تنها است.

می توان در رویای چیزی زیبا غرق شد که انسان نه در عمل می تواند بدان برسد و نه در گفتار.

من هیچ جمله ی اسف باری را نمی شناسم که بتواند انسانیت بشر را تمام و کمال افشا کند.

من مثل کسی هستم که در روی زمین در جستجوی خوشبختی است و نمی داند این وسیله کجا پنهان شده است و چیزی از آن برایش نگفته اند که چه هست. ما با هیچ کس قایم باشک بازی نمی کنیم.

مرگ، رهایی است؛ چرا که مردن یعنی به هیچ کس دیگر نیاز نداشتن.

مایه ی خوشبختی انسانیت است که هر انسانی فقط آنی هست که هست.

ما هرگز نمی توانیم از خویشتن خویش پیاده شویم، هرگز به کس دیگری مبدل نمی شویم، مگر اینکه خودمان را با وهم حساس به دیگری مبدل کنیم.

ما هرگز به کسی عشق نمی ورزیم. تنها به پنداری که از کسی داریم عشق می ورزیم. ما به سرانجام شخصی خود نظر شخصی خود عشق می ورزیم.

ما مطلق پرست هستیم، چون به آن دسترسی پیدا نمی کنیم، اگر آن را می داشتیم دورش می انداختیم. مطلق غیر انسانی است، چرا که انسان ناقص است.

لحظه هایی وجود دارند که در تهی بودن آنها انسان خود را زنده احساس می کند و به وضعیت مثبت متراکمی می رسد.

گربه جلو آفتاب پهن می شود و می خوابد. انسان درون زندگی با تمام پیچیدگی هایش پهن می شود و می خوابد. نه این و نه آن، خود را از قوانین سرنوشت ساز رها نمی سازد، تا آن گونه که هستند، باشند. هیچ کس تلاش نمی کند تا وزنه ی هستی را از جا بردارد. در جمع انسانها بزرگ ترین ها عاشق شهرت اند.

کودکان موجودات ادبی هستند، چون همان گونه که احساس می کنند، سخن می گویند و نباید مثل کسی احساس کنند که مثل کس دیگری احساس می کند.

کل زندگی روان انسان تلاشی در سایه روشن است.

کسی که همه ی دریاها را درنوردیده باشد، تنها یکنواختی خویشتن خویش را درنوردیده است.

کسی که مرزهای روان خود را می شناسد می تواند بگوید من، منم؟

کسی که سفر می کند ناتوان از احساس است. برای همین هم کتابهای سفر در نقش کتابهای تجربه، چنین کم محتوا هستند و ارزش آنها قدردان خیال کسی است که آنها را نوشته است.

کسی که چشم های مرا ببندد نابینایم نمی کند، مانع از دیدنم می شود.

کسی که بتواند بنویسد، می تواند ویرانی رویاهایش را آشکارا تماشا کند.

کسی که امکان رفتن به ارتفاع را در عضلات خود حس کند، به راستی باهوش است.

کامیابی در کامیابی نهفته است، نه آنکه انسان از شرایط کامیابی برخوردار باشد.

قصر باشکوه در جنگل برای کسی زیبا است که آن را از دره تماشا کند.

شعر، بیان آرمان با احساس به زبان دیگر است که هیچ کس به کار می بندد، چرا که هیچ کس به مانند شعر لب به سخن نمی گشاید.

زندگی کلافی است که کسی آن را در هم ریخته است. کلافی که باز و کشیده شده و یا خوب جمع شده، ثمری ندارد.

زمانی چیزهایی مرا به خشم می آورد که امروز باعث خنده ام می شوند. برای این کار پایداری لازم است تا با آن، انسان های میانه ی اهل عمل بر شاعران و هنرمندان خنده سر دهند.

دوست ندارم کسی چیزی به من هدیه کند، چرا که طرف مقابل با اهدای آن می خواهد مرا موظف کند تا مانند او چیزی هدیه کنم؛ حال به خود اهدا کننده یا سایرین.

دور از ذهن ترین چیز در همه ی انسانها، بی اهمیت بودنشان در تمام عرصه هاست.

در هماهنگی جهان طبیعی و مصنوعی، طبیعی بودن، از روان شایسته و بلند مرتبه ی انسانی شکل گرفته است.

خوشبخت کسی که با یاری خیال، شخصیت خود را ترک می کند و با تماشای زندگی غریبه ها خویشتن را مسرور می سازد و حتا نه کل تاثیرات، اما نمایش درونی کل تاثیرات را تجربه می کند.

خوشبخت کسی که از همه چیز کناره گیری می کند، چرا که از همه چیز کناره گرفته است و برای خود چیزی نگاه نداشته است که بتوان آن را برگزید.

خود را خوشبخت دانستن یعنی پی بردن به اینکه انسان از میان خوشبختی می گذرد و به زودی باید [آن را] پشت سر بگذارد.

خالص بودن، نجیب یا قوی بودن نیست، بلکه خود بودن است. کسی که عشق ارزانی می دارد، عشق را می بازد.

چه بر سر افسر ستاد ارتش می آمد اگر می اندیشید که هر حرکت او، برای هزار خانواده تیرگی به ارمغان می آورد و قلب سه هزار نفر را رنجور می سازد؟ این جهان چه می شد اگر ما انسان تر می بودیم؟

تنهایی رفتار مرا رقم می زند نه انسان ها.

تنهای تنها بودن چه خوب است؛ انسان می تواند با خود بلند بلند سخن بگوید و قدم بزند، بی آنکه نگاه ها مزاحم اش شوند، می تواند درون رویایی ناخواسته به پشتی تکیه دهد!

بسیار شگفت آور و قابل توجه است که انسان به سادگی نمی تواند واژه هایی بیابد که با آنها تفاوت میان انسان و حیوان را تعریف کند، با وجود این، یافتن شکل و شیوه ای که بتوان انسان بلندپایه را از انسان میانه تمییز داد، آسان است.

بزرگ کسی است که به دانایی دست یابد و به فاصله ی دره تا آسمان یا کوه تا آسمان که با هم متفاوت اند، تفاوتی قائل نشود.

برای کسی که خیال اش در سطح پوست جای دارد، ماجراجویی یک قهرمان رمان، هیجان شخصی و چه بسا بیشتر است.

برای خوشبخت بودن، انسان باید بداند که خوشبخت است، در خواب بی رویا به هیچ وجه خوشبختی وجود ندارد.

آدم مسرور چیره است.

این کار ما نیست که آشکار بدانیم چه کسی هستیم؛ آن چه ما فکر و احساس می کنیم همواره برگردانی است از اینکه، آنچه می خواهیم، هرگز نخواسته ایم و به احتمال زیاد هرگز کسی نخواسته است.

این انسانها که همواره مرا در بر می گیرند، ارواحی هستند که مرا نمی شناسند و روز به روز با همنشینی و شیوه ی سخنوری خود وانمود می کنند که مرا می شناسند.

انسانها تنها یاد می گیرند که از اجداد درگذشته ی خود سودی ببرند.

انسان هیچ وقت به اندازه ای که اندیشیده، زندگی نکرده است.

انسان هرچه کامل تر، به همان نسبت غنی تر و هرچه غنی تر باشد، به همان نسبت کمتر کس دیگری می شود.

اگر بخواهم راهی سفر شوم، در سفر تنها سرنوشت رنگ و رو رفته ی چیزی را می بینم که بدون سفر دیده بودم.

ما باید سرنوشت خود را مثل اندام مان بشوییم و شیوه ی زندگی مان را مانند لباس هایمان عوض کنیم.

انسان به هر میزان از مقام برتری برخوردار باشد، باید به همان نسبت از بسیاری از چیزها چشم پوشی کند.

وای بر تو، اگر تنها فشار زندگی وادارت کند که برده شوی.

انسان می تواند همسرش را انکار کند، اما پدر و مادرش را نه.

چون هیچ زمان نمی توانیم همه ی اساس یک سؤال را بشناسیم، از این رو هیچ زمان هم نمی توانیم آن را پاسخ دهیم.

لذتی که هنر بر ما ارزانی می دارد، نیازمندیم و چون به گونه ای هنر ما نیست، نه وجهی می پردازیم و نه تاسف می خوریم.

کسانی که عشق را هدر دادند، خود را از پیروزی ای که دار و ندارشان به شمار می رود، آزاد می بینند.

من ادراک شکست را با خود مانند پرچم پیروزی به هر سو می کشانم.

تاریخ، ثبات را انکار می کند.

تجربه های زندگی به ما چیزی نمی آموزد، همان گونه که تاریخ هم ما را از چیزی آگاه نمی کند. تجربه ی حقیقی زمانی به دست می آید که ارتباط با واقعیت را محدود کنیم و کاهش ارتباط را نیرو بخشیم.

آرزوی هر روان ناب است که کل زندگی را طی کند، تجربه هایی درباره ی همه ی چیزها، همه ی نواحی و همه ی احساس طی شده گرد آورد و چون چنین چیزی غیرممکن است، زندگی فقط به گونه ی ذهنی می تواند به طور کامل طی شود.

تجربه ی بدون میانجی، بهانه یا مخفی گاه کسانی است که بی خیال هستند.

هر پاییزی که از راه می رسد، به آخرین پاییزی که تجربه خواهیم کرد نزدیک است.

بزرگترین هراس خود را نه فقط در زندگی جهان هستی، بلکه در روان شخص خود مانند رویدادی بی ارزش نگریستن، سرآغاز خردمندی است.

جنگ ها و انقلاب ها هنگام مطالعه ی تاثیرشان نه باعث هراس بلکه موجب بی حوصلگی می شوند.

چیزی را بیان کردن، یعنی نیرویش را پاس داشتن و وحشت اش را زدودن.

درک فوق العاده ضرورتی است تا در مواجهه با روزهای تیره بتوان ترس را حس کرد.

اصلاح طلب انسانی است که وضعیت بحرانی جهان را در سطح می شناسد و تصمیم می گیرد آن را مداوا کند، اما اساس کار را خراب تر می کند.

انسان با وجود شرورهای جهان نمی تواند لطف بی نهایت آفریدگار دانایی جهان را بپذیرد.

انسان درگیر عشق بی آنکه چیز خاصی از رویداد بداند می تواند پیروز باشد.

تنها اثر بزرگ و کامل اثری است که هیچ وقت شخص نمی تواند تحقق آن را تصویر کند.

کمک حسابدار می تواند خود را امپراتور روم بپندارد، پادشاه انگلستان نمی تواند، چرا که او پادشاه انگلیس است و در رویا نمی تواند جز آنچه هست، پادشاه دیگری باشد. واقعیت او، از حس کردن وا می داردش.

آرامش تنها از آرامش نشات می گیرد.

کاهلی بیش از هر چیزی آرامش بخش است.

اگر انسان با خیالبافی زنده باشد نیرویش را صرف خیالبافی می کند و مقدم بر همه، این قدرت را دارد تا واقعیت موجود را به خود بشناساند.

تنها در عشق و درگیری ها است که حقیقت ما روشن می شود.

ما با غریزه ی جنسی عشق نمی ورزیم، بلکه تحت شرایط احساسی دیگر عشق می ورزیم و در حقیقت این شرایط، همان احساس دیگر است.

ما تنها دارنده ی ادراک شخص خود هستیم و باید از این پس، بر آن و نه بر آنچه که می بینیم واقعیت زندگی مان را بنا کنیم.

همیشه حقیقت، حتا اگر نادرست هم باشد، آن سوی خیابان دیگر جا می گیرد.

برای هرچه تلاش می کنیم، تلاش برای تایید شدن است، اما با این تایید شدن کنار نمی آییم و فقیر می مانیم، یا مدعی می شویم تایید شدن حق ما است، در آن صورت دیوانه های توانگری هستیم.

ما در این جهان، حال ارادی یا غیر ارادی، مسافران میان هیچ و هیچ ایم، یا میان همه و همه ی مسافران مخالف سفر، حق نداریم برای دردسر مسیر سفر ارزش چندانی قایل شویم.

اگر به اجبار از چیزی خشنود شوم آن چیز همیشه برایم رخ خواهد داد؛ چرا که برای من قناعت [=بسنده کاری] به معنای از دست دادن یک رویا است.

اگر مرا همتای خود می پندارید، پس بر بند کفاره ام بکشید. اگر به گونه ای دیگر [مرا] تصور نمی کنید، می خواهم که بر دارم زنید.

رویایی که غیر ممکن ها را به ما وعده می دهد، به همین سبب نیز از ما کناره می گیرد، اما رویاهایی که ممکن ها را به ما وعده می دهد، وارد زندگی می شود و تنها در این زندگی راه خود را می یابد.

زندگی باید برای بهترین ها که از مقایسه ی خود سر باز می زنند، یک رویا باشد.

شادمانه ترین لحظه های من، لحظه هایی است که نمی اندیشم، چیزی نمی خواهم و حتا غرق رویا هم نمی شوم.

ما دارنده ی آن چیزی هستیم که از آن کناره می گیریم، چرا که آن را در رویا دست نخورده پاس می داریم.

مزیت خیال پرداز در این است که، خیال پردازی عملی تر از زندگی است و خیال پرداز از زندگی لذتی گسترده و بسیار گونه گون تر از اهل عمل می برد.

من برخی شاعران غنا [=آواز خوش طرب انگیز] یی سرا را دوست دارم، چون از بینش درست برخوردارند و هرگز حاضر نیستند احساس یا رویا را بیش از یک لحظه به هنر منتقل کنند.

وقتی مرگ شباهتی به خواب ندارد، چرا باید مرگ، خواب باشد؟

همه چیز هست چون ما هستیم و همه چیز برای آنانی که ما را در گونه گونی زمان دنبال می کنند، چنین خواهد بود که ما آن را برای خود مشتاقانه ترسیم کرده بودیم، یعنی همان گونه که به پاس خیال مان راستین بوده ایم.

همین که بتوانیم جهان را چونان خیال و تصاویر موهوم بنگریم، می توانیم همه ی چیزهایی را که برایمان روی می دهد، خیال تلقی کنیم.

چون چیزی از هم نمی دانیم، یکدیگر را درک می کنیم.

خود را بیان کردن همیشه به معنای خطا رفتن است. همواره بر خود آگاه باش؛ خود را بیان کردن برای تو مفهومی جز دروغ گفتن ندارد.

دانش ما کُره ای است که هرچه گسترش می یابد، به همان نسبت درمی یابیم که کدام چیزها را نمی دانیم.

درایت [= دانایی] را جایگزین قابلیت کردن، شکستن رابطه ی میان اراده و احساس و دلبستگی نداشتن نسبت به همه ی رفتارهای زندگی مادی، چیزهایی هستند که انسان اگر بدان ها دست یازد، ارزشمندتر از خود زندگی است.

رفتار، درایت [=دانایی و آگاهی] راستین است. من همانی خواهم بود که می خواهم باشم.

انسان اگر خویشتن خویش را می شناخت بر خود عشق نمی ورزید.

بزرگترین گناه من از دانستن سرچشمه می گیرد.

زندگی روستایی حتا آنها را که توجهی بدان نمی کنند به خود جلب می کند.

متصرف بودن یعنی از دست دادن، احساس کردن بدون متصرف بودن، یعنی پاس داشتن؛ این بدان معنا است که از چیزی هستی اش را بیرون بکشی.

من در شناخت خویشتن خویش دریانوردم.

آنچه کسی احساس می کند، هرگز نمی توان به درستی بازگو کرد.

چشم انداز راستین، چشم اندازی است که خود می آفرینیم.

رنج کشیدگان راستین گردهم نمی آیند و گردهمایی تشکیل نمی دهند. هرکس رنج می کشد، به تنهایی رنج می کشد.

تلاش تکاملی هنرمندان بزرگ را گرامی می داریم و حیرت می کنیم. نزدیکی آنها را به تکامل دوست داریم، به هر حال آنها را دوست داریم، چرا که تنها یک نزدیکی است.

اگر انسان ها بخواهند درباره ی اسرار زندگی کاوش کنند، اگر می توانستند هزاران پیچیدگی را احساس کنند که جزء جزء رفتار روان را گوش می ایستد، هرگز رفتاری پیشه نمی کردند و حتا دیگر نمی زیستند.

در نثر، لطافت لرزانی وجود دارد که بازیگری بزرگ با آن کلمه را در ماده ی هماهنگ اندامش به راز غیر قابل درک آفریدگان مبدل می کند.

احساس، زندگی را که هیچ است به بی نهایت هدایت می کند.

اگر از زندگی سر در می آوردیم، تحمل ناپذیر می شد. خوشبختانه چنین نیست. ما با همان ناآگاهی مثل حیوانات زندگی می کنیم و مانند آنها بیهوده و عبث.

اگر برای تو آسان نیست که تنها زندگی کنی، پس برده به دنیا آمده ای.

انسان از بدو تولد تا مرگ به مثابه ی برده ی بیرونی خویشتن خویش، که حیوانات نیز چنین اند، زندگی می کند. او در طول زندگی اش، زندگی نمی کند، بلکه با پیچیدگی های فراخ در ابعاد گسترده به زندگی نباتی دامن می زند.

با دقت باید زیست تا بتوان وجود داشت.

تعریف کردن یعنی پدید آوردن، چرا که زندگی یعنی فقط زیسته بودن.

چیزی که نوشته شده هم یک موجود زنده است، کلمه اگر دیده یا شنیده شود کامل است.

زندگی برای ما همان چیزی است که از زندگی جدی برداشت می کنیم.

زندگی به خودی خود یعنی مرگ، چون در زندگی خود روزی نمی یابیم که با گذار آن یک روز از زندگی مان کاسته نشود.

زندگی بیش تر با یاد سرما ناآرام است تا با خود سرما.

زندگی در نگاه من به مهمان خانه ای می ماند که باید در آن استراحت کنیم تا کالسکه ی غرقاب از راه برسد.

زندگی دره ی اشک است، اما به ندرت در این دره اشک می ریزند.

زندگی همانی است که ما از آن می سازیم.

زندگی یعنی دیگری بودن؛ حتا احساس آنچه که امروز دریافتی و آنچه که دیروز احساس می کردی، ممکن نیست.

زندگی، شیب در حال سقوط و جلگه ی پهناور زیر پای ارتفاعات و قله ها است.

ما با رفتارمان، یعنی خواسته هایمان زندگی می کنیم.

ما هیچ چیزی را عملی نمی سازیم؛ زندگی مثل آهن ربا ما را جذب می کند و ما بیهوده می گوییم: «من حرکت می کنم.»

من هرگز درباره ی هرچه که زندگی می دهد و می گیرد اشک نمی ریزم.

نوشتن بهتر از بی باکانه زیستن است.

نوشتن یعنی فراموش کردن؛ ادبیات خوش آیندترین شیوه ی نادیده گرفتن زندگی به شمار می رود.

هر روان شایسته ی خویشتن خویش میل دارد زندگی را در بی نهایت به پایان برساند.

هر روز، روزی است که هست و هرگز در جهان روزهای هم شکلی وجود نداشته است.

همه ی چیزهایی که در عرصه ی هنر یا زندگی انجام می دهیم، رونوشت ناقص چیزهایی است که می خواستیم انجام دهیم.

فرهنگ معین

سن

(~.) [فر.] (اِ.) صحنه نمایش.

معادل ابجد

سن فرناندو

501

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری